مسیر مصیر

مسیر مصیر

اشعار مصطفی امیری نژاد
مسیر مصیر

مسیر مصیر

اشعار مصطفی امیری نژاد

اشراق

چشم تو شد باز در شب وانگهی اشراق شد
نور چشمت آفتابی بر همه آفاق شد
صبحگاهان پلک هایت چون جدایی برگزید
روشنی بر سر در ملک جهان سنجاق شد
صد شقایق هم برویید از نسیمی که وزید
تا که بین چشم تو با دشت ها میثاق شد
هر خرابی که تو دیدی وانگهی آباد شد
هر کویر و هر بیابان بوستان و باغ شد
با نگاه از گوشه ی چشمت تمام شهر ما
باز هم میعادگاه عشق با عشاق شد
روزها بی چشم هایت کُند با ماتم گذشت
با فروغ دیده ات هر سالمان قبراق شد
چون شبانگه خیره ماندی در شکوه گلسِتان
باز با تابیدنت طاقت ز گلها طاق شد
برگ کی بیند نوایی از قلم های صفیر؟
آن نگاهت زینتی بر خط خط اوراق شد

پ.ن: پیشتر قرار بر این بود تا با گفتن چند شعر نئوکلاسیک خودم را در این عرصه محک بزنم، که فکر می کنم نتیجه ی مطلوبی نداشت، از این رو به سبک و زبان قبلی بازگشتم...

ساقی

ساقیا پیمانه ای ده از مِیت
راه سختی را بپیمودم پیت
گشت دنیا پر ز آوازت شبی
من هنوزم محو آن سوز نِیت
باز بهر باده ی نابت ببین
با وجود افتاده ام من بر پِیت
بهر امروزت بخوانم من تو را
نیستم دنبال پیشین و دِیت
نیست درکم تا که دانم کیستی؟
من چه فهمم از کجا و از کِیت؟
از کجایی و چه پیمان داده ای؟
شب چگونه می شود هر دم طِیت
من فقط خواهم که بنشینی برم
باده ای خواهم از آن زرین خِیت

ترک شیرازی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم دل ویران و تنها را
هر آن کس چیز می بخشد، بسان مرد می بخشد
صفیر خوار بیچاره، چه بخشد روی مهسا را؟
تمام روح و اجزایم، بوَد این قلب رنجورم
به خالش لحظه ای بخشم، تمامم از دو دنیا را
همین دل نزد من باشد، که می بخشم به خال او
نه چون بهجت که می بخشد، تمام روح و اجزا را
نه مانده عقل در این سر، که مجنون دل اویم
نه از بس که پِیَش پویم، نوایی مانده پا ها را
ز بس که بهر او جنگم، بود زخمی و خونین تن
دو دست پینه بسته کی کند راضی اهورا را؟
فقط یک دل بود من را که می بخشم به خال او
نه چون صائب که می بخشد، سر و دست و تن و پا را
نه زر دارم، نه سیمی من، نه مانده اعتبار از من
توانم نیست، تا بخشم، یکی قطره ز دریا را
در این عالم دلی دارم، که می بخشم به خال او
نه چون حافظ که می بخشد، سمرقند و بخارا را
صفیرا ترک شیرازی، نبیند روی زارت را
چرا باید بدست آرد دل مجنون ترسا را؟
یکی بهجت، یکی صائب، یکی حافظ لسان الحق
برو آن گه که شه گشتی، بیانش کن تو رؤیا را

دیوانه وار

لحظه لحظه می رسد از دور، آوایی به گوش
گشت دنیای وجودم همچو دریا پر خروش
از درون جان می دهم تا ماه هم پر می کشم
رفت افسارش ز دستم خیل افکار چموش
گرچه هر شب عمر من طی می شود با بی کسی
هیچ شب غفلت ندارم لحظه ای از عیش و نوش
فکر ها در گوش با من با چرخشی دیوانه وار
می کند هر یک هزاران داد و بیداد خموش
سالها را می برم از یاد من در لحظه ای
همچو آن مردی که تازه آمده امشب به هوش
گاه من حس می کنم اهریمنی را در خودم
لحظه ای نازل شود از سوی مزدا صد سروش
نا امیدم بین راهم روز ها ثابت گذشت
از دلم لکن ندا آید که در راهش بکوش